جلو گیریه خانمی برای گریز از ترشیدگی

خانم “سم وارد” ۴۱ ساله در پاسخ درخواست آشنایی یک آقای متین و موقر پاسخ منفی داده و حالا پشیمان شده است و سعی میکند هرطور شده این مرد را پیدا کند.

 

اقدام عجیب این خانم برای ترشیده نشدن !+ عکس www.taknaz.ir

 

داستان از این قرار است که این زوج همدیگر را در یک فروشگاه و هنگام برداشتن آخرین بسته دونات شکلاتی موجود در قفسه دیده اند از آنجایی که هردو طرفدار این نوع شیرینی بودند خانم “وارد” تقاضا میکند آقا اجازه دهد که او این بسته را بردارد  و آقای خواستگار که ظاهرا شیفته این خانم شده بود میگوید در صورتی قبول میکند که او هم دعوت وی برای صرف یک فنجان قهوه جهت آشنایی بیشتر قبول کند.


این
خانم خجالتی هم درآن لحظه این دعوت را رد میکند اما زمانی که به خانه باز میگردد از این تصمیم پشیمان میشود و تصمیم میگیرد هرطور شده او را دوباره پیدا کند. به همین دلیل یک یادداشت بزرگ  روی باغچه منزلش نصب میکند که باعث به شهرت رسیدنش شده است و امیدوار است از این طریق بتواند خواستگارش که حتی نامش را هم نمیداند پیدا کند.

اقدام عجیب این خانم برای ترشیده نشدن !+ عکس www.taknaz.ir

اقدام عجیب این خانم برای ترشیده نشدن !+ عکس www.taknaz.ir

 


او در این یادداشت نوشته است: من یک دونات شکلاتی ام بیا و من را بردار. او میگوید مرد مورد نظرش حتما از این طریق او را خواهد شناخت و دوباره باز خواهد گشت.

حس خوب همراه با ترس

خیلی حس خوبیه که ۲نفر جدا و از هر نظر همو بخوان  

و واسه هم زندگی کننو نفس بکشن انقدر حس خوبیه 

که دیگه هیچی جوز اون کسی که میخوای تو ذهنت نیست 

ولی اخرش ته قلبت یه حسه دیگه ای جوز اون حس قشنگت داری 

اونم ترسیه که از خیانت داریو این که حس کنی این حس قشنگی که الان مال خود خودته 

یه هو نابود شه و تنهات بزاره  

اوه اوه اوه بیخی گریم گرفت

بهانه

                                          نه هوا ابریست. 

                                          نه بارانی میبارد. 

  

 

                                         پس بهانه ی دلم 

          

                                           برای این همه 

 

 

                                     سنگینی چیست...؟؟؟؟؟؟

هم قافیه

از تو که مینویسم 

هم وزن را رعایت میکنم  

      هم قافیه... 

اگر خودت هم پیشم میبودی 

که دیگر همه چیز 

ردیف ردیف میشد

داستان های کوتاه

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت '' . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

'' با من بگو از انچه سنگینی سینه توست .'' گنجشک گفت '' لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت '' ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت '' و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

×××××××××××××××××

فرشته تصمیمش را گرفته بود.
پیش خدا رفت و گفت خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.
اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خدا درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت تا باز گردم بالهایم را اینجا می گذارم. این بالها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت بالهایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت باز میگردم.حتما باز می گردم.

این قولی ست که فرشته به خدا می دهد...

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.
او هر که را می دید به یاد می آورد.زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.
اما نمی فهمید چرا این فرشته هابرای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد.
و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد.

نه بالش را و نه قولش را...

فرشته فراموش کرد.فرشته در زمین ماند.

فرشته هرگز به بهشت بر نگشت...

××××××××××××××××××

مادر
مهربان
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .

××××××××××××××××

اشتباه فرشتگان
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

×××××××××××××××××××××

یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد..

×××××××××××××××××××××

اس ام اس ها و جوکهای بامزه :
××××××××××××××××××


ترس از عشق، ترس از زندگی است، آنان که از عشق می گریزند، مردگانی بیش نیستند

برای چشم خاموشت بمیرم . کنار چشمه ی نوشت بمیرم .نمیخواهم در آغوشت بگیرم . که میخواهم در آغوشت بمیرم

چیه ؟؟ فکر کردی اس ام اس جدیده؟یا فکر کردی کارت دارم؟؟؟نه بابا فقط میخواستم بگم دوستت دارم


.من تشنه یک لحظه تماشای تو هستم افسوس که یک لحظه تماشای تو رویاست ............ ..

گفتمش بی تو چه میباید کرد ؟ / عکس رخساره ی ماهش را داد
گفتمش همدم شبهایم کو ؟ / تاری اززلف سیاهش راداد ..
وقت رفتن همه رومیبوسید / به من ازدور نگاهش راداد ..
یادگاری به همه داد و به من... / انتظار سرراهش را داد

در جایی سیل امده بود یکی در حاله غرق شدن بود.عینک خودش را روی دمپائی ابری میذاره و میگه ما که هیچی حداقل خودتو نجات بده